نویسنده: پارسا سلیمانی


روزی روزگاری خرگوشی در لانه گرم و نرمی زندگی می کرد. یک روز خرگوش با صدای شکارچی ها از خواب ناز بیدار شد. سگ شکارچی بوی خرگوش را حس کرد. خرگوش که فهمید سگ او را دیده و دنبالش می آید، پا به فرار گذاشت. سگ هم دنبال او رفت. سگ بالاخره او را گرفت و داد به شکارچی.

خرگوش آزاد می شود

شکارچی خوش حال شد و او را در قفس انداخت. ناگهان کلاغی گردویی را پرت کرد و به سر شکارچی خورد.

 شکارچی عصبانی شد و آن را زد به قفس خرگوش. قفل قفس باز شد، خرگوش آزاد شد و بعد خرگوش از کلاغ تشکر کرد و به او یک گردوی خوشمزه هدیه داد.