نویسنده: پارسا سلیمانی


روزی روزگاری موشی با خانواده خود به خوشی زندگی می کرد.. یک روز موش کوچولو رفت بیرون.

ناگهان گربه ای جلوش سبز شد.


گربه دنبال موش کرد و موش زیرک چشمم به سوراخی در دیوار افتاد و فکری به ذهنش رسید.

موش باهوش

او زود رفت داخل سوراخ. گربه هم همانطور که موش را دنبال می کرد سرش محکم داخل سوراخ خورد و سرش رفت داخل آن.

 هنوزم که هنوزه سر گربه در آن سوراخ هست که هست.