نویسنده: احمد بهجت، مترجم: علی چراغی  ناشر:کتاب های قاصدک                     

خلاصه سازی از: پارسا سلیمانی


در زمان های قدیم دو برادر به نام هابیل و قابیل فرزندان حضرت آدم بودند. آنها می خواستند هدیه های خود را به خدا بدهند. قابیل خسیس و سنگ دل بود. اما هابیل بخشنده ای درست کار بود.

قابیل علف های هرزی را که خشک شده بودند، را هدیه داد ولی هابیل یک گوسفند چاق و چله آورده بود. ناگهان آتشی از بالا به زمین آمد و گوسفند هابیل را برد، اما علف های قابیل روی زمین پراکنده بودند. قابیل بسیار عصبانی بود و قصد داشت برادرش را بکشد. ناگهان چشم قابیل به استخوان یک الاغ مرده افتاد. او را برداشت و با فک الاغ زد توی سر هابیل. هابیل به زمین افتاد و قابیل که نمی دانست جنازه هابیل را چه کند او را در یک بیابان انداخت ناگهان از طرف خدا کلاغی مرده و کلاغی زنده ظاهر شدند.هابیل و قابیل

کلاغ زنده ، کلاغ مرده را در چاله ای گذاشت و روی او را با خاک پوشاند. قابیل که فهمید کار اشتباهی کرده است . کار کلاغ را کرد و با خود گفت: « یعنی من از این کلاغ هم کمترم».

سپس کلاغ ها با زبان خود جلسه گذاشتند و درباره اینکه قابیل با برادرش چه کرد، صحبت کردند.