نویسنده: حامد حافظیه  ناشر: جهان سترگ           خلاصه سازی از: پارسا سلیمانی

روزی روزگاری پیرمردی ماهیگیری می کرد. روزی پیرمرد خیلی امید داشت و تورش را انداخت به آب.

پیرمرد ماهیگیر و غول

 تور به چیزی گیر کرد و خیلی سنگین شد.

پیرمرد رفت ته دریا و خمره را که تور به آن گیر کرده بود پیدا کرد و بالا کشید و به ساحل آورد. ناگهان غولی از خمره بیرون آمد. او داستانش را برای پیرمرد تعریف کرد و خواست پیرمرد را بکشد.

 ولی پیرمرد کلک زد و گفت : غول تو که در این خمره جا نمی شوی .

غول و پیرمرد

غول عصبانی شد و با سرعت در خمره رفت. پیرمرد هم از فرصت استفاده کرد و زود در خمره را بست و به دریا انداخت.

پیرمرد ماهیگیر