این وبلاگ برای منتشر شدن قصه های پارسا سلیمانی است.

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

غول بی شاخ و دم

نویسنده: حامد حافظیه  ناشر: جهان سترگ           خلاصه سازی از: پارسا سلیمانی

روزی روزگاری پیرمردی ماهیگیری می کرد. روزی پیرمرد خیلی امید داشت و تورش را انداخت به آب.

پیرمرد ماهیگیر و غول

 تور به چیزی گیر کرد و خیلی سنگین شد.

پیرمرد رفت ته دریا و خمره را که تور به آن گیر کرده بود پیدا کرد و بالا کشید و به ساحل آورد. ناگهان غولی از خمره بیرون آمد. او داستانش را برای پیرمرد تعریف کرد و خواست پیرمرد را بکشد.

 ولی پیرمرد کلک زد و گفت : غول تو که در این خمره جا نمی شوی .

غول و پیرمرد

غول عصبانی شد و با سرعت در خمره رفت. پیرمرد هم از فرصت استفاده کرد و زود در خمره را بست و به دریا انداخت.

پیرمرد ماهیگیر


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پارسا سلیمانی

پارسا و پلیس

نویسنده : پارسا سلیمانی

روزی پارسا با مادر خود به بازار می رفتند.

ناگهان چشم پارسا به ماشین قرمزی افتاد. او دست مادرش را ول کرد و گم شد.

پارسا و پلیس

وقتی فهمید که گم شده است به پلیس گفت: مادر من دستم را ول کرد و من گم شدم. پلیس گفت اسم مادرت چیه؟

پارسا اسم مادرش را گفت.

پلیس از بلندگو اسم مادرش را صدا زد: پارسا گم شده است، مادرش سریع بیاید دنبالش. مادر پارسا شنید و رفت دنبال پارسا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پارسا سلیمانی

پیک نیک حلزونی

نویسنده: پارسا سلیمانی

روزی روزگاری حلزونها می خواستند مسابقه بدهند ولی آنها یک مشکل داشتند.


 مشکل این بود که حلزون ها آرام حرکت می کردند. حلزون ها دوستان و فامیل هایشان را صدا زدند.

حلزونها

حلزون های دیگر حلزون های مسابقه را هل دادند. حلزون های مسابقه حرکت کردند.

همه با سرعت یکسان حرکت می کردند.

 حالا همه اول می شوند، ولی جایزه نداشتند، چون آن مسابقه یک پیک نیک بود به اسم پیک نیک حلزونی.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پارسا سلیمانی

موش باهوش

نویسنده: پارسا سلیمانی


روزی روزگاری موشی با خانواده خود به خوشی زندگی می کرد.. یک روز موش کوچولو رفت بیرون.

ناگهان گربه ای جلوش سبز شد.


گربه دنبال موش کرد و موش زیرک چشمم به سوراخی در دیوار افتاد و فکری به ذهنش رسید.

موش باهوش

او زود رفت داخل سوراخ. گربه هم همانطور که موش را دنبال می کرد سرش محکم داخل سوراخ خورد و سرش رفت داخل آن.

 هنوزم که هنوزه سر گربه در آن سوراخ هست که هست.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پارسا سلیمانی

خرگوش آزاد می شود

نویسنده: پارسا سلیمانی


روزی روزگاری خرگوشی در لانه گرم و نرمی زندگی می کرد. یک روز خرگوش با صدای شکارچی ها از خواب ناز بیدار شد. سگ شکارچی بوی خرگوش را حس کرد. خرگوش که فهمید سگ او را دیده و دنبالش می آید، پا به فرار گذاشت. سگ هم دنبال او رفت. سگ بالاخره او را گرفت و داد به شکارچی.

خرگوش آزاد می شود

شکارچی خوش حال شد و او را در قفس انداخت. ناگهان کلاغی گردویی را پرت کرد و به سر شکارچی خورد.

 شکارچی عصبانی شد و آن را زد به قفس خرگوش. قفل قفس باز شد، خرگوش آزاد شد و بعد خرگوش از کلاغ تشکر کرد و به او یک گردوی خوشمزه هدیه داد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پارسا سلیمانی

خلاصه داستان سپاه ابرهه

نویسنده: احمد بهجت، مترجم: علی چراغی  ناشر:کتاب های قاصدک                    

 خلاصه سازی از: پارسا سلیمانی


روزی روزگاری پادشاهی زورگو به شهر حبشه حکومت می کرد. نام او ابرهه بود.

 دشمن او حضرت ابراهیم (ص) کعبه ای بزرگ ساخته بود و مردم برای عبادت به آنجا می رفتند. ابرهه عصبانی شد. معبدی درست کرد تا مردم برای عبادت به آنجا بروند اما هیچ کس به معبد ابرهه نرفت.

 ابرهه عصبانی شد و تصمیم گرفت به مکه حمله کند. سپاه ابرهه خیلی قوی بود و پر بود از فیل های قوی. اما در فیل های ابرهه یک فیل قوی تر از بقیه بود. ابرهه هشدار داد که حمله کنند.

سپاه ابرهه

آنها به مکه رسیدند ولی تا ابرهه خواست کعبه را خراب کند، فیل ها جای خود ایستادند. ابرهه آنها را شلاق زد ولی بازهم حرکت نکردند. ناگهان تعدادی از پرندگان کوچکی آمدند و سنگ های کوچکی بر منقار داشتند. آنها سنگ ها را پرتاب کردند و سپاه ابرهه را نابود کردند.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پارسا سلیمانی

خلاصه داستان شتر صالح

نویسنده: احمد بهجت، مترجم: علی چراغی  ناشر:کتاب های قاصدک                     

خلاصه سازی از: پارسا سلیمانی


روزی روزگاری مردم به جای خداپرستی ، بت می پرستیدند.

 یک روز خدا پیامبری را فرستاد تا مردم را به خداپرستی دعوت کند، اما قوم ثمود این دعوت را قبول نکرد و شرط گذاشتند و شرط این بود که از دل کوه شتری بیرون بیاید.

حضرت صالح از خدا خواست که آرزوی مردم را بپذیرد و این آرزو برآورده شد و از لابه‌لای کوه شتری ماده بیرون آمد. به همین خاطر مردم بت ها را با پتک شکستند و بت پرستی را کنار گذاشتند.

شتر صالح

نصف شب کافران جلسه ای گذاشتند و بد‌جنس‌ترین فرد را انتخاب کردند و شبانه به شتر حمله کردند و او را کشتند. روز بعد زلزله ای بپا شد و همه کافران از بین رفتند.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پارسا سلیمانی

خلاصه قصه کلاغ هابیل و قابیل

نویسنده: احمد بهجت، مترجم: علی چراغی  ناشر:کتاب های قاصدک                     

خلاصه سازی از: پارسا سلیمانی


در زمان های قدیم دو برادر به نام هابیل و قابیل فرزندان حضرت آدم بودند. آنها می خواستند هدیه های خود را به خدا بدهند. قابیل خسیس و سنگ دل بود. اما هابیل بخشنده ای درست کار بود.

قابیل علف های هرزی را که خشک شده بودند، را هدیه داد ولی هابیل یک گوسفند چاق و چله آورده بود. ناگهان آتشی از بالا به زمین آمد و گوسفند هابیل را برد، اما علف های قابیل روی زمین پراکنده بودند. قابیل بسیار عصبانی بود و قصد داشت برادرش را بکشد. ناگهان چشم قابیل به استخوان یک الاغ مرده افتاد. او را برداشت و با فک الاغ زد توی سر هابیل. هابیل به زمین افتاد و قابیل که نمی دانست جنازه هابیل را چه کند او را در یک بیابان انداخت ناگهان از طرف خدا کلاغی مرده و کلاغی زنده ظاهر شدند.هابیل و قابیل

کلاغ زنده ، کلاغ مرده را در چاله ای گذاشت و روی او را با خاک پوشاند. قابیل که فهمید کار اشتباهی کرده است . کار کلاغ را کرد و با خود گفت: « یعنی من از این کلاغ هم کمترم».

سپس کلاغ ها با زبان خود جلسه گذاشتند و درباره اینکه قابیل با برادرش چه کرد، صحبت کردند.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پارسا سلیمانی